اما من که مدتی با آن جوانان از خودگذشته زندگی کردم، با همه وجود درک میکردم که آنها با عقیدهای خالص قدم به میدان جنگ میگذارند، آنچنان که گویی در رکاب سالار شهیدان (ع) با دشمن دین و میهن میجنگند.
آنها در معاملهای که با خدا کرده بودند، جز رضای او به چیز دیگری فکر نمیکردند. آنها را که میدیدم، با خودم میگفتم: راستی که بسیج، لشکر مخلص خداست...» پدر شهید معروفوند با حسرتی تمامنشدنی، از جوانانی میگوید که در اندیشهشان، جز خدا چیزی نبود. از صفای پدر و مادر شهید جاویدالاثر «امرالله معروفوند» هر چه بگویم، کم گفتهایم...
شهید «امرالله معروفوند»
تولد: 1345 شهادت: 4/12/1362 عملیات خیبر ـ جزیره مجنون
«... در اتاق را که باز کردم، شوکه شدم. همه پتوها وسط اتاق ریخته شده بود. دقت که کردم دیدم هیچکدامشان ملحفه ندارند، دویدم بیرون و از همسایهمان پرسیدم: خانه ما چه خبر شده؟ گفت: «نمیدانم. فقط دیدم امرالله یک بغل ملحفه جمع کرده بود و میرفت. شب که امرالله آمد، گفتم: «ملحفهها را برای چه بردی؟» یکدفعه انگار منفجر شد.
گفت: «دستبردار مامان، جوانهایمان افتادهاند کف بیمارستانها، آن وقت شما نگران ملحفههایتان هستید؟ اسلام الان به کمک ما نیاز دارد. فردا که همهچیز سر و سامان گرفت، دیگر هر کاری کنی، فایده ندارد. دیشب که مقر نیروی هوایی را زدند، خیلی از مردم مجروح شدند. پتوها و ملحفهها را بردم بیمارستان برای کمک به مجروحان.»
مادر که هنوز هم از کارهای آن پسر کم سن و سال حیرتزده است، سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «کوچک بود اما کارهای بزرگ و حرفهای بزرگ از او بعید نبود. دلسوز پدر و مادر بود. خوب درک میکرد دست پدرش خالی است، به همین دلیل هیچوقت چیزی از او نمیخواست.
تعطیلات تابستان، سر کار میرفت تا خرج تحصیلش را خودش فراهم کند. یا میرفت برای بناها کارگری میکرد یا به همین باغهای اطراف، انگورچینی و گوجهچینی میکرد. در خانه هم همین اندازه، حواسش به من بود. وقتی مهمان میآمد، به من میگفت: «جای شما همینجا کنار مهمانهاست. همه کارها را خودم میکنم. حتی غذا هم درست میکرد. همیشه میگفت: «غصه نخوری که دختر بزرگ نداری. من هم پسرت هستم، هم دخترت.»
خوب یادم هست وقتی دخترم به دنیا آمده بود، خیلی مریض احوال بودم. مادرم هم از شهرستان نیامده بود و حسابی دستتنها بودم. فقط دلم به امرالله گرم بود. ظرفها را میشست. قبل از مدرسه رفتن، تمام لباسها را میشست. شبها هم فلاسک آبجوش و قوطی شیرخشک و شیشه را بالای سرش میگذاشت، خواهرش را هم نزدیک خودش میخواباند تا اگر نیمههای شب بیدار شد و گریه کرد، خودش به او رسیدگی کند تا من بیدار نشوم.»
مادر به کلمات و قطرات اشک، همزمان مجال خودنمایی میدهد. در این میان، گاه لبخند هم این ضیافت را دیدنیتر میکند. مادر در ادامه میگوید: «برای مردم هم همینقدر دلسوز بود. شبهایی که تا دم صبح در محل نگهبانی میداد، وقتی برای نماز صبح بیدار میشدم، میدیدم یک عالمه نان خریده.
میگفت: «صبح نانوایی شلوغ میشود و همسایهها مجبورند کلی در صف بایستند. من که دم سحر میآمدم نانوایی خلوت بود، برای همهشان نان گرفتم.» صبح میرفت در خانههای همسایهها را میزد و نانها را تحویلشان میداد.
من شما را صدا بزنم، شما مرا...
«سال دوم راهنمایی بود که داوطلبانه رفت جبهه. چند ماهی خدمت کرده بود که مجروح شد و برگشت. نه اظهار درد میکرد نه اجازه میداد زخمش را ببینم. یک روز خیلی ناراحت شدم گفت: «مامان، پس آنها که دست و پایشان قطع میشود یا بیناییشان را از دست میدهند، بنده خدا نیستند؟
اگر بیایی جبهه و ببینی چه جوانهایی شهید میشوند دیگر دلت برای مجروحیت من نمیسوزد.» تا بهبودی، سرگرم درس و مدرسه شد. یک ماه مانده به عید، نامه اعزام مجدد برایش آمد. نامه را پنهان کردم، چند روز بعد دوباره نامه آمد. این بار هم تحویلش ندادم. شب که از مسجد آمد با ناراحتی گفت:
«نامه اعزام آمده و شما از من مخفیاش کردهاید؟» پدرش گفت: «عیب ندارد، من هم از طرف محل کارم قرار است اعزام شوم. من که برگشتم تو برو.» یکباره ناراحتی از یادش رفت و گفت: «چه بهتر با هم میرویم. آنجا در خط مقدم شما مرا صدا میزنید، من شما را ... آنقدر کیف دارد...»
آن شب داییام مهمان ما بود. شور و حرارت امرالله را که دید، گفت: آخر تو چه قوت و بنیهای داری که اصرار داری بری جنگ؟ الان 4 کیلو سنگ روی دوشت بگذارم، نمیتوانی جابهجایشان کنی...» امرالله در جوابش گفت: «آن کسی که ما را میبرد و میآورد هیچکس به چشم نمیتواند ببیند.
داییجان، ایمان آدم باید قوی باشد». حالا نوبت پدر است که از دلاور کوچک خانه بگوید. مادر که سکوت میکند پدر میگوید: «اینجا هم که بود مدام در فکر جبهه و رزمندهها بود. یک بار گفت بابا ناراحت نمیشوی اگر بگویم حاجهمت را از شما بیشتر دوست دارم؟ گفتم: نه.»
خب من هم دوستش دارم، چون او فرمانده لشکر اسلام است.» میگفت: «حاجهمت یک فرمانده واقعی است. او خودش را از یک بسیجی سادهای که هیچ کاری نمیتواند بکند هم کوچکتر میداند. در عملیات جلوتر از همه به قلب دشمن میزند. شبها سنگرهای ما را تمیز میکند. هر وقت خستهایم، کارهایی را که وظیفه ما است، او انجام میدهد.
ما آنجا، بابا داریم. اصلاً نگران ما نباشید.» مادر دوباره رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: « آخرین بار هم در تدارک کارهای عید بودند که رفت. چند روزی هم از سال جدید گذشت اما خبری از امرالله نیامد. بیقراریهای من، حاجآقا را راهی جنوب کرد.» پدر خود روایت این سفر را به عهده میگیرد و میگوید:
«وقتی به دوکوهه رسیدم و سراغ امرالله را گرفتم، لیست بلندبالایی را مقابلم گذاشتند و گفتند اینها در عملیات مفقود شدهاند. اگر از عراق خبری بیاید، زندهاند و گرنه... در مسیر برگشت، به معراج شهدای خرمشهر رفتیم. جوانان زیادی دیدم شهید شده اند طوری که پسر خودم از یادم رفت.
از همان روز چشمانتظاریها شروع شد. هر وقت از طریق صلیب سرخ، عکسهای جدیدی از اسرایمان در عراق میرسید، خبرمان میکردند. اما هیچنشانهای از امرالله نبود.» مادر آهی میکشد و یاد روزهایی برایش زنده میشود که با امید شروع میشدند و با یأس به پایان میرسیدند. میگوید:
«وقتی اسرا برمیگشتند، پسرم عکس امرالله را بر میداشت و در خیابانهای شهر، از آزادهها سراغ برادر گمگشتهاش را میگرفت. پسر همسایهمان که آن روزها در مرز خسروی سرباز بود به خانهمان آمد و عکس امرالله را گرفت و با خودش به محل خدمتش برد. میگفت جلو مسیر اتوبوسهای آزادگان میایستد و عکس را به تکتکشان نشان میدهد. سیدقاسم با همه وجود میگفت: «خدا به حق جدهام ¨س© میشود یک روز با خبر خوش وارد این کوچه شوم و دل مادر امرالله را شاد کنم؟» اما تقدیر این بود که به آرزویش نرسد.»
پایان انتظار
برادرم هم سن و سال امرالله و با او دوست بود. هر وقت در جمع خانوادگی، صحبت از برگشتن امرالله میشد، برادرم سرش را پایین میانداخت و آهی عمیق میکشید. یک روز از مادرم علت این رفتار او را پرسیدم. مادرم هم گفت که برادرم تعریف کرده یک شب در دوران خدمتش، یکی از دوستانش آلبوم دوران حضورش در جبهه را به بقیه نشان میداد.
یک نفر را در آن عکسها نشان داده و گفته بود: «نمیدانید این امرالله معروفوند چه بچه با ایمانی بود. با آن سن و سال کمش، خیلی قوی بنیه بود.» برادرم که با دیدن عکس امرالله شوکه شده بود میگوید: «تو را به خدا بگو چه اتفاقی برای امرالله افتاده؟» همخدمتیاش میگوید:
«مجروح شده بود اما هر چه اصرار کردیم حاضر نشد عقب برگردد. لحظه آخر گفت مادرم گفته بود اگر میخواهی حلالت کنم، جلوتر از بقیه نرو... طاقت ندارم روی مین بروی و با دست و پای قطع شده برگردی. حالا از خدا میخواهم به دل مادرم رحمی بیندازد تا شیرش را حلالم کند. آخر میخواهم بروم اول خط. رفت و از وقتی زیر آتش دشمن گرفتار شدیم و پلی که در آن حوالی بود با خمپارههای دشمن منفجر شد، دیگر هیچکس امرالله را ندید.»
مادر سکوت میکند. روایت فصل پایانی زندگی کوتاه امرالله، صبر و استقامت بیشتری میطلبد و مادر که سالهاست صبر پیشه کرده با همان آرامش میگوید: «بعد از 20 سال چشمانتظاری، با نامه به پادگان ابوذر دعوت شدیم. آنجا خانوادههای زیادی را دیدیم که با امید وارد میشدند و پژمرده و گریان بیرون میآمدند آن روز رسماً اعلام شد که دیگر هیچ اسیری در عراق باقی نمانده و اندک امیدی که وجود داشت با حمله امریکا به عراق و کشتارهای صورت گرفته از بین رفته است. امرالله و بقیه رزمندگان جاویدالاثر، از آن روز به عنوان شهید معرفی شدند و چشمانتظاری ما به پایان رسید.»
فرازی از وصیتنامه شهید «امرالله معروفوند»
فقط رضای خدا سلام بر پدر و مادر عزیزم و تمام پدر و مادرانی که جگرگوشههای خود را برای احیا اسلام و انقلاب اسلامی به قربانگاه عشق فرستادند تا ضمن لبیک گفتن به امر امام حسین(ع) و لبیک به ندای حسین زمان ـ خمینی بتشکن ـ خون سرخ خود را به پای اسلام بریزند. زیرا امامحسین(ع) به ما آموخته است در جایی که اسلام در خطر است، جان خویش را باید فدا کرد.
پدر و مادر عزیزم از اینکه به جبهه اعزام شدم، فقط رضای خداوند و دفاع از مسلمین و یاری حسین زمان را در نظر داشتم. امیدوارم هیچ ناراحتی در وجودتان پیدا نشود و اگر گریه میکنید، به یاد حسین(ع) و مظلومیت او باشد و صبر و بردباریتان هم برای خدا باشد. من هنوز نتوانستهام رهبر خود را درست بشناسم اما میدانم که ولیامر زمان است. دعا به جان ایشان یادتان نرود...
همشهری محله - 18